در اتاقم مانند سنگی روی زمین افتادهام؛ روبروی کتابخانه. درِ اتاق روی هم قرار دارد اما بسته نیست و باریکه های نور، با کلی منّت و از سرِ اکراه به درون میآیند. چشمانم صفحههای گرافون موجود در قفسه دوم کتابخانه را شکار میکنند؛ و گوشها به دستْ التماس. میخواهم بلند شوم و قطعه پیانویی از شوپن را در گرامافون بگذارم، اما نمیشود. نمیتوانم برخیزم. من دیگر برنخواهم خاست. سنگها تنها فرسوده میشوند.
در بالاترین قفسه- که چوب آن به طرز پرسشبرانگیزی خمیده شده- تنها یک کتاب قرار دارد: یک کتابِ به اندازه. حال با این وضعِ خوابیدنم هیچکس نمیتواند به آن دسترسی داشته باشد. اما دیگر برایم اهمیتی ندارد.
برای گریز از این اندیشههای مانعِ خواب باید جلوِ این اندک نور بخشیدهشده را بگیرم. با کمک دستِ سنگینم در را به هم میکوبم. از اطرافِ در یعنی فضای بین چارچوب و خودِ در، پرتوهای نیمهتاریکی خود را به زور و با التماس به درون پرتاب میکنند. انگار در بیرون برای هیچ ذرهٔ نورِ تازهای فضای خالی وجود ندارد که اینگونه برخیشان به درون سرریز میشوند. انگار اگر این اندک پرتوها به اینجا نیایند، چند وقت دیگر، فضای بیرون-همچون بادکنکی که بیش از حد باد شود- منفجر خواهد شد.
به هرحال با وجود اینپرتوهای تاریک، فضای اکنونِ اتاق مناسب یک خواب آرام است.
چشمانم را بهآسانی میگشایم. زمان نگذشته اما از خوابیدن سیر شدهام. شاید چندسال خواب بودهام. صدای شوپن میآید. و من، همچون گیاهی که سر از دانه بیرون بیاورد و در چند هفته به رشد مناسبی برسد، طی چند لحظه برمیخیزم. مانند پر شدهام. حس پرواز دارم: پرواز یک کبوتر. در را باز میکنم. تو آنجایی: پشت میز پیانو. سقفْ قد کشیده و من پر میگیرم. و بعد، انگشتانم درگیر موهایت میشود. تو مینوازی و اصطکاک دستی را با صورتم احساس میکنم.