سیاهتر، بزرگتر، دلگیرتر. ابری بدقواره به دیوار نیمریختهٔ آسمان آویخته شده. شبیه به یک یأس آلوده که در دست آشنای نقاشْ آسوده. و آنوهمِ تاریک تا آنجا که چشم کار میکند چهیکدست کشیده شده.
هیچروزنی نیست که برقی آنرا بشکافد. هیچ رعدی نیست که پوستِ اینسکوتِ وحشی را بخراشد. هیچ آسمانی نیست که بخواهد دیده شود.
نیمهشب شد. ماه هرگز مرا نمیفریبد. نیمهشب است. ماهِ من دستش را بر سرِ آسمان میکشد. آسمان از شرم خود سرخ میشود. شهر، نم نم به آغاز یک سفمونی دست میزند.
ای شاهکار نوازش، ای قدیمترین لحن، گوش من عمری است ایننوای فنا را به انتظار نشتسه. و تو دوباره شاخۀ نیممردۀ زمان را بر روی صورتِ زمین خم میکنی.
من باریدنی نبودم. تو تراویدی و من جان گرفتم. و بعدها من واژه شدم، باریدم، به پایان رسیدم و در غزلی تمام خود را به تو تقدیم کردم.
غزل، چارپاره، نثر یا قطعه. من به شکل های مختلفی دوستت دارم. اما غالبا به شکل یک جملهٔ بی نهاد و بی گزاره.