تو شکل دیگری هستی. شکل دیگری از انسان. شکلی کامل. چقدر کورند کسانی که تو را ندیدهاند. و چه گناهکار آنها که با یک نگاهت عاشق نشدند.
صحبت از نگاه نیست اما. صدای تو روح را میپروازاند. بوی تو گامها را بیاراده به سمت گل میکشاند. نامت آسمان را رنگ میزند. ای ستاره سرخ! من رفتهام. مدتهاست مرا از زمینم بیرون بردهای. مدتهاست. .
لبها و نگاهها، دستها و صحبتها، چشمها و غمزهها، صورت و نوازشها، گیسو و کشتنها، من و بیتابیها، من و مردنها.
شب شد. شب است و در دوردستِ آسمانِ چشمانت، خرمن ریختۀ خرمای گیسوی تو چون خوشۀ پروین میدرخشد. فانوس رمز تو بود اما نه! خیال تو روز و شب نمیشناسد. هرچند شبانهتر است اما همیشۀ زمان زبانه میکشد. تو، خود، فانوسی: فانوسی که هیچگاه خاموش نمیشود. تو، خود، اقیانوسی: اقیانوسی که جهانی را در دلش غرق کرده. من اما شمعم: شمعی که دلش برای دیدنِ تو اشک میشود. شمعی که حتی اگر باد هم خاموشش نکند، بهزودی تمام میشود. اما نه! در مقابل تو هیچگونه ادعای وجودی ندارم. البته این عادی است که برگی خشک در زیرِ چکمۀ یک عابر فریاد سر دهد و بخروشد که: "این منم " .نه، من دیگر نمیگویم. اصلا من نیستم. شبیه باد: بادی که بیهیچ حرکتی بر روی نیمکتِ چوبیِ یک پارکِ آرام نشسته و دودِ سیگارِ جوانِ کنار دستش را به درون ریههایش فرو میبرد تا مزمزهاش کنند و آرام گیرند.
تو شکل دیگری هستی. من شبیه همهام. شبیه همهام اما شکل دیگری دوستت دارم.
سیاهتر، بزرگتر، دلگیرتر. ابری بدقواره به دیوار نیمریختهٔ آسمان آویخته شده. شبیه به یک یأس آلوده که در دست آشنای نقاشْ آسوده. و آنوهمِ تاریک تا آنجا که چشم کار میکند چهیکدست کشیده شده.
هیچروزنی نیست که برقی آنرا بشکافد. هیچ رعدی نیست که پوستِ اینسکوتِ وحشی را بخراشد. هیچ آسمانی نیست که بخواهد دیده شود.
نیمهشب شد. ماه هرگز مرا نمیفریبد. نیمهشب است. ماهِ من دستش را بر سرِ آسمان میکشد. آسمان از شرم خود سرخ میشود. شهر، نم نم به آغاز یک سفمونی دست میزند.
ای شاهکار نوازش، ای قدیمترین لحن، گوش من عمری است ایننوای فنا را به انتظار نشتسه. و تو دوباره شاخۀ نیممردۀ زمان را بر روی صورتِ زمین خم میکنی.
من باریدنی نبودم. تو تراویدی و من جان گرفتم. و بعدها من واژه شدم، باریدم، به پایان رسیدم و در غزلی تمام خود را به تو تقدیم کردم.
غزل، چارپاره، نثر یا قطعه. من به شکل های مختلفی دوستت دارم. اما غالبا به شکل یک جملهٔ بی نهاد و بی گزاره.
در اتاقم مانند سنگی روی زمین افتادهام؛ روبروی کتابخانه. درِ اتاق روی هم قرار دارد اما بسته نیست و باریکه های نور، با کلی منّت و از سرِ اکراه به درون میآیند. چشمانم صفحههای گرافون موجود در قفسه دوم کتابخانه را شکار میکنند؛ و گوشها به دستْ التماس. میخواهم بلند شوم و قطعه پیانویی از شوپن را در گرامافون بگذارم، اما نمیشود. نمیتوانم برخیزم. من دیگر برنخواهم خاست. سنگها تنها فرسوده میشوند.
در بالاترین قفسه- که چوب آن به طرز پرسشبرانگیزی خمیده شده- تنها یک کتاب قرار دارد: یک کتابِ به اندازه. حال با این وضعِ خوابیدنم هیچکس نمیتواند به آن دسترسی داشته باشد. اما دیگر برایم اهمیتی ندارد.
برای گریز از این اندیشههای مانعِ خواب باید جلوِ این اندک نور بخشیدهشده را بگیرم. با کمک دستِ سنگینم در را به هم میکوبم. از اطرافِ در یعنی فضای بین چارچوب و خودِ در، پرتوهای نیمهتاریکی خود را به زور و با التماس به درون پرتاب میکنند. انگار در بیرون برای هیچ ذرهٔ نورِ تازهای فضای خالی وجود ندارد که اینگونه برخیشان به درون سرریز میشوند. انگار اگر این اندک پرتوها به اینجا نیایند، چند وقت دیگر، فضای بیرون-همچون بادکنکی که بیش از حد باد شود- منفجر خواهد شد.
به هرحال با وجود اینپرتوهای تاریک، فضای اکنونِ اتاق مناسب یک خواب آرام است.
چشمانم را بهآسانی میگشایم. زمان نگذشته اما از خوابیدن سیر شدهام. شاید چندسال خواب بودهام. صدای شوپن میآید. و من، همچون گیاهی که سر از دانه بیرون بیاورد و در چند هفته به رشد مناسبی برسد، طی چند لحظه برمیخیزم. مانند پر شدهام. حس پرواز دارم: پرواز یک کبوتر. در را باز میکنم. تو آنجایی: پشت میز پیانو. سقفْ قد کشیده و من پر میگیرم. و بعد، انگشتانم درگیر موهایت میشود. تو مینوازی و اصطکاک دستی را با صورتم احساس میکنم.